تاکسی نوشت
امروز توی تاکسی بودم...یه پسر بچه بور به همراه مادرش هم کنارم نشسته بود...هنوز چند دقیقه نگذشته بود که بچهه انگشتش رفت تو دماغش...
مادر بیخیالش هم با تلفن صحبت میکرد...اصلا انگار نه انگار...بچهه هم این قدر بد نشسته بود که جای من و مامان نبود...
یه دفعه دیدم..انگشتش رو کشید به مانتوم..دیگه داشت حالم به هم میخورد...
من_نکن...
بچه_
دوباره کارش رو تکرار کرد...این بار مانتوم رو جمع کردم.
..یه بار دیگه تکرار کرد..این دفعه رفتم کنار تر...اما خوب نمیشد مامان داشت له میشد..اصلا جا نبود
بچه-
مادر بچه-
بچهه یه هواپیمای کوچولو از کیف مامانش بیرون اورد...چرخاش رو تکون میداد...این دفعه دیگه طاقت نیاورد و شروع کرد به لنگ و لگد کردن..دو نفر هم جلو نشسته بودن..با پاهاش میزد تو کمر نفر جلویی...اون بیچاره هم انگار متوجه نمیشد...
مادر-
بچه-
ما-
این دفعه تصادفات خورد به مامانش..مادرش هم با خونسردی کامل دستش رو گذاشت روی پاش..و چند دقیقه بعد هم برداشت..
مادر-
بچه-
دوباره لنگ و لگد...
ما-نکن
بچه-
مادر-
یک دقیقه بعد دیگه خبری از لنگ و لگد نبود...یه دفعه احساس کردم یه چیزی داره از پشت کمرم رد میشه.
.بعد هم احساس کردم یکی داره از پشت کمرم پام رو قلقلک میده
..بر گشتم دیدم بچه اس..
دیگه صدام رفت بالا
-چی کار میکنی ؟
بچه-
مادر-
وقتی پیاده شدن برگشت طرفم
بچه- بازم میام..
وقعتی میخواستیم پیاده بشیم..کل مانتوم پر از جای کفش بچه بود..حتی کفشام هم خاکی شده بود
پ.ن. این بچه فقط پنج سال داشت
پ.ن.توی این شهر همیچین رفتاری طبیعیه...چون دارن مثل پدراشون شخصیتشون رو کامل میکنن
ببین بچه چقدر شیطون بوده که تو اون حالت مادرش اصلا احساس نمی کرده که داره شیطونی می کنه... [اوه]